پاتوق فرزانگان
سالها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آنسوی پرده ی آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود * خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک را برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم!
********************************* آن کلید خدا کو؟ از خدا یک کمی وقت خواست وای، ای داد بیداد دیدی آخر خدا مهلتش داد! * آمد و توی قلبت قدم زد هر کجا پا گذاشت تکه ای از جهنم رقم زد * او قسم خورد و گفت آبروی تو را می برد توی بازار دنیا مفت، قلب تو را می خرد * آمد و دور قلب تو پیچید بعد با قیچی تیز نامریی اش بال های تو را چید آمد و با خودش کیسه ای سنگ داشت توی یک چشم بر هم زدن جای قلبت قلوه سنگی گذاشت قلوه سنگی به اسم غرور بعد از آن ریخت پرهای نور و شدی کم کم از آسمان،دور دور * برد شیطان دلت را کجا،کو؟ قلب تو آن کلید خدا،کو؟ ای عزیز خداوند! پیش از آنکه در آسمان را ببندند پیش از آنکه بمانی تا ابد در زمینی به این دور و دیری کاش برخیزی و با دلیری قلب خود را از او پس بگیری ********************************* خدایا تو قلب مرا می خری؟ دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت * ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم، قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد * یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت: په دیوارهایش سیاه است! یکی گفت: چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است! * و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟ * و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم: ببخشید دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم عرفان نظر آهاری